مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود. لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود.یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت:ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است.لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:ـ مادر، مادر، من عروسک می‌خوهم. عروسکی مثل عروسک مریم. برایم می‌خری؟مادر گفت:ـ نه، نمی‌خرم.لیلا گفت :ـ چرا نمی‌خری؟ـ برای اینکه تو دختر خوبی نیستی.ـ من دختر خوبی هستم، مادر.ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی می‌افتد، می‌گویی: من آن را می‌خواهم؟ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرف‌شنویی باشی یک چیز خوب برایت می‌خرم. خوب، حالا برایم عروسک بخر، عروسکی مثل این.من که نگفتم برایت عروسک می‌خرم.ـ پس می‌خواهی برایم چه بخری؟ـ برایت چیزی می‌خرم که هم خیلی به دردت می‌‌خورد و هم خیلی ازش خوشت می‌آید.ـ مثلاً چی؟چکمه.چکمه؟بله «چکمه». یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان، توی هوای سرد،‌ توی برف و باران می‌پوشی. پایت گرم گرم می‌شود. می‌توانی با آن بدوی و بازی کنی. به مدرسه‌ات بروی. عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمی‌کند.لیلا قبول کرد که مادرش، به جای عروسک، برایش چکمه بخرد. اما، نمی‌توانست صبر کند. گوشه چادر مادر را گرفت که:ـ باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری.مادر گفت:ـ من حالا خسته‌ام، یک روزتعطیل که سر کار نرفتم، با هم می‌رویم و چکمه می‌خریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق کرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:ـ اگر بخواهی حرف گوش نکنی ومرا اذیت کنی، هیچوقت برایت چکمه نمی‌خرم. وقتی می‌گویم تو دختر خوب و حرف‌شنویی نیستی، قبول کن.لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند.روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را که دید،‌ خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت: ـ برویم مادر، برویم چکمه بخریم.مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی،‌هم، داشت.لیلا و مادرش دَم دکانها می‌ایستادند،‌ و کفشهای پشت شیشه‌ها را نگاه می‌کردند. هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را می‌شد از پشت شیشه‌ها دید. چکمه و کفش زمستانی هم بود.لیلا دلش می‌خواست، اولین چکمه‌هایی را که دید، بخرند. از همه چکمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌ترسید جای دیگر چکمه نباشد، اما، مادر گفت:ـ توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند. عجله فایده‌ای ندارد.خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دکان به آن دکان. اما، هنوز چکمه‌ای که مادر بتواند پسند کند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همین طور.مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید. با هم خوردند.لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید. انتظار کشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چکمه‌ها خوشش آمد. راضی شد که آنها را بخرد. چکمه‌ها نخودی خوشرنگ بودند.لیلا چکمه‌ها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:ـ راه برو.لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه می‌رفت. حیفش می‌آمد چکمه‌ها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:ـ پاهایت راحت است؟لیلا گفت:بله،‌ راحت است.فروشنده گفت :مبارک باشد.لیلا گفت‌: فقط، یک خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق می‌کند.فروشنده خندید. مادر گفت:ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی کلفت می‌پوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چکمه تنگ باشد، وقتی که می‌خواهی مدرسه بروی به پایت نمی‌روند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ می‌شود.مادر پول چکمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبه‌ای. ولی، لیلا نمی‌خواست چکمه‌ها را بکند. می‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی که هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. می‌خواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپایی‌هایش را می‌گذارم تو جعبه.مادر راضی شد. لیلا دمپایی‌هایش را، که توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو می‌رفت. راه که می‌رفت، پاهایش توی چکمه‌ها لق لق می‌کرد،‌ و صدا می‌داد. لیلا چند قدم که می‌رفت می‌ایستاد و چکمه‌ها را نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست زودتر به خانه بروند و چکمه‌ها را نشان مریم بدهد.هوا تاریک شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس که آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام می‌رفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دکانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چکمه‌هایش برنمی‌داشت. اتوبوس مثل گهواره می‌جنبید و یواش یواش،‌ از میان ماشینها، می‌رفت. پلکهای لیلا، نرم نرمک، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:ـ ایستگاه پل!اتوبوس ایستاد. زن چاق و گنده‌ای، که زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، کنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و کشید. جا تنگ بود. زنبیل به چکمه‌های لیلا خورد. یکی از لنگه‌های چکمه، از پای لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی. زن رفت. چند تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت می‌زد.اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:میدان احمدی!اتوبوس ایستاد.چـُرت مادر پرید. هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند. اتوبوس می‌خواست راه بیفتد. مادر،‌ لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد. رفت تو پیاده‌رو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.مادر رفت تو کوچه. کوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. می‌خواست لیلا را بیدار کند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چکمه‌های لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه. کوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیاده‌رو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چکمه را ندید. برگشت.از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چکمه کنار اتاق بود. مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمی‌رفت. فکر کرد که: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد که لنگه چکمه‌اش گم شده، چه کار می‌کند.آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز می‌کرد و زیر صندلیها را جارو می‌کشید، لنگه چکمه را پیدا کرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فکر کرد چکمه مال بچه‌ای است، که تازه برایش خریده‌اند. چکمه نو و نو بود. دلش می‌خواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمی‌شناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار می‌شوند و پیاده می‌شوند. از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است؟ ـ شاگرد راننده، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش. بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکه‌اش، که وقتی مسافرها می‌آیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه کرد. داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت.هوا کم کم روشن شد. مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیاده‌رو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید. داشت دیرش می‌شد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر کارش.صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش کرد. لیلا را بیدار کرد:ـ لیلا، بلند شو. روز شده.لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:چه چکمه قشنگی! خیلی خوشگل است.لیلا گفت :ـ مادرم برایم خریده.ـ لنگه‌اش کو؟ـ نمی‌دانم.مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند. اتاق را زیر و رو کردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند کرد:ـ چرا اتاق را به به هم می‌ریزید؟ بیایید بیرون.مریم گفت :ـ داریم دنبال لنگه چکمه لیلا می‌گردیم.مادر گفت :ـ بیخود نگردید. لنگه‌اش،‌ دیشب، تو کوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.ـ لیلا گریه‌اش گرفت. لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط. گوشه‌ای نشست و هق‌هق گریه کرد.مریم، آهسته،‌ به لیلا گفت:ـ بیا با هم برویم کوچه را بگردیم، پیدایش کنیم.لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت که کجا می‌روند. توی کوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:شاید چکمه‌ات توی خیابان افتاده باشد.پیاده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه کردند ورفتند.مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند،‌ دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توی کوچه. به هر کس می‌رسید می‌گفت که «دو دخترکوچولو را ندیده‌ای که توی این کوچه بروند؟»بعضی‌ها می‌گفتند که آنها را ندیده‌اند،‌ و چند نفری هم گفتند که: «از این طرف رفتند.»لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیاده‌رو را نگاه کردند. از خانه و کوچه‌شان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریکی. هر چه لیلا گفت: «مریم،‌ بیا برگردیم.» مریم گوش نکرد.عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمی‌دانستند دیگر کجا بروند. می‌خواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم کرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیک بود گریه‌اش بگیرد.پیرزنی که ازپیاده‌رو رد می‌شد، مریم و لیلا را دید. فهمید که گم شده‌اند. ازشان پرسید:ـ بچه‌ها، خانه‌تان کجاست؟بچه‌ها نمی‌دانستند خانه‌شان کجاست. پیرزن گفت:ـ اسم کوچه‌تان را می‌دانید؟ مریم فکر کرد و گفت:ـ اسم‌... اسم کوچه‌مان «سروش» است. اما نمی‌دانیم که ازکدام طرف برویم پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیاده‌رو می‌دوید و همه جا را نگاه می‌کرد چشمش افتاد به بچه‌ها، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو می‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد. با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بی‌اجازه از خانه بیرون رفته‌اند.بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه. تکیه‌اش داد به دیوار روبرو، که بیشتر جلوی چشم باشد.آدمها می‌آمدند و می‌رفتند. لنگه چکمه را نگاه می‌کردند، با خود می‌گفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است، که گمش کرده و حالا دنبالش می‌گردد.» لیلا، روزها، یک لنگه چکمه را می‌پوشید و یک لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چکمه را می‌پوشید، که بگومگویشان می‌شد و با هم قهر می‌کردند.هر وقت که مادر لیلا به خانه می‌آمد،‌ لیلا می‌دوید جلویش و می‌گفت:ـ مادر، لنگه چکمه را پیدا نکردی؟ـ نه، مادر. برایت یک جفت چکمه دیگر می‌خرم.کِی می‌خری؟ـ یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم.وقتی که چکمه را خریدی،‌ من همانجا نمی‌پوشمشان. خواب هم نمی‌روم که لنگه‌اش را گم کنم.لیلا آن قدر لنگه چکمه‌اش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچه‌های همسایه بگومگو کرده بود که مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. می‌خواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان می‌آمد. چکمه نوی نو بود.بلیت فروش، هر وقت تنها می‌شد،‌ لنگه چکمه را نگاه می‌کرد. خدا خدا می‌کرد که یک روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، که می‌خواست دکه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چکمه را برمی‌داشت و می‌گذاشت توی دکه.یک شب، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه. لنگه چکمه، شب، کنار دیوار ماند.صبح زود، رفتگر محله داشت پیاده‌رو را جارو می‌کرد. لنگه چکمه را دید. نگاهش کرد. برش داشت و زیرش را جارو کرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید که لنگه چکمه مال بچه‌ای است که آن را گم کرده. آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود.پسرکی شیطان و بازیگوش از پیاده‌رو رد می‌شد، از مدرسه می‌آمد، دلش می‌خواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ می‌گرفت. هر چه را سر راهش می‌دید با لگد می‌زد و چند قدم می‌برد؛ قوطی مقوایی،‌ سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چکمه. نگاهش کرد، و محکم لگد زد زیرش. با آن بازی کرد و بُرد و برد. در یکی از این پا زدنها،‌ لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود. پسرک سرش را پایین انداخت و رفت. آب چکمه را بُرد. چکمه به آشغالها گیر کرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیاده‌رو را گرفت، مردم وقتی از پیاده‌رو رد می‌شدند. کفشهایشان خیس می‌شد و زیرلب قـُر می‌زدند و بد می‌گفتند.رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمی‌آورد، که راه آب بازشود. لنگه چکمه را دید. فکر کرد که آن را دیده. کم کم یادش آمد که چکمه، صبح، کنار دیوار، بالای خیابان بوده.رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت. پاکش کرد. بُرد، به دیوارمسجد تکیه‌اش داد تا صاحبش پیدا شود.لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت. هر که رد می‌شد آن را می‌دید. دعا می‌کرد که صاحبش پیدا شود.لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت، همان جور بی‌صاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.چکمه گِلی و کثیف شده بود. بچه‌ها زیرش لگد می‌زدند و با آن بازی می‌کردند. یکی از بچه‌ها، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی کارخانه «دمپایی‌سازی» کار می‌کرد. توی کارخانه، دمپایی‌های پاره و چکمه‌های لاستیکی کهنه را می‌ریختند توی آسیا. خردشان می‌کردند. آبشان می‌کردند و می‌ریختند توی قالب، و دمپایی و چکمه نو می‌ساختند.هر روز که مادر لیلا از کوچه‌شان می‌گذشت، پسرکی را می‌دید، که یک پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانه‌شان می‌نشست. فرفره می‌فروخت و بازی کردن بچه را تماشا می‌کرد. مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.مادر به خانه که آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:لیلا،‌ این چکمه به درد تو نمی‌خورد. بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد، و خانه‌شان روبروی خانه ماست.لیلا گفت:ـ اگر لنگه چکمه را بدهم به او،‌ تو برایم یک جفت چکمه دیگر می‌خری؟ـ بله که می‌خرم. حتماً می‌خرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نکردم.ـ کِی می‌خری؟ کی فرصت داری؟تا آخر همین هفته می‌خرم. آن قدر چکمه‌های خوشگل تودکانها آورده‌اند که نگو!ـ خودم می‌خواهم چکمه را به آن پسر بدهم.باشد، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود.ـ چشم.لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد. روبروی پسرک ایستاد و گفت: «سلام».پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره می‌خواهی؟»لیلا گفت :ـ نه، این چکمه مال تو. نو و نو است. من یک جفت چکمه داشتم که لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. حیف است که این را بیندازیم دور.پسرک ناراحت شد،‌ و گفت:ـ من چکمه تو را نمی‌خواهم.مادر رفت جلو و گفت :ـ قابل ندارد. ما همسایه‌ایم. غریبه که نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، که نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فکر می‌کنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد. حیف است که بیندازیمش دور.پسرک کمی راضی شد. لنگه چکمه را گرفت، داشت نگاهش می‌کرد، که لیلا گفت: «خداحافظ» ودوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا کند ناراحت نشده باشد».پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد. خواست ببیند به پایش می‌خورد یا نه. چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمی‌خورد. خنده‌اش گرفت.پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش. فکر می‌کرد چه کارش کند. نمک‌فروش دوره‌گردی، با چهارچرخه‌اش از کوچه می‌گذشت.نمک‌فروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره می‌گرفت و به جایش نمک می‌داد.پسرک لنگه چکمه را داد به او: «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت: «این که خیلی نو است. لنگه دیگرش کجاست؟»ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نکرده.نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخه‌اش؛ روی چکمه‌ها و دمپایی پاره‌هایی که از خانه‌ها گرفته بود.کارخانه «دمپایی‌سازی» توی همان محله بود. نمکی گویی دمپایی پاره و چکمه‌های کهنه را برد توی کارخانه بفروشد. لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود. لنگه دیگر چکمه را آنجا دید. آماده بود که بیندازنش توی آسیا؛ خردش کنند. نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه. خوب لنگه‌های چکمه را نگاه کرد. کنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».کارگر کارخانه، نمکی را نگاه کرد و گفت:ـ چی را نگاه می‌کنی؟ـ چکمه را. لنگه‌اش پیدا شد.کارگر گفت:ـ صاحبش را می‌شناسی؟بله، مال بچه‌ای است که خانه‌شان توی یکی از کوچه‌های بالایی است.نمکی چکمه‌ها را آورد پیش پسرک.پسرک جفت چکمه را برد در‌ِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرک چکمه‌ها را داد به او، وگفت: ـ دیدی لنگه چکمه‌ات پیدا شد!لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید که لنگه‌اش کجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه،‌ صدایش را بلند کرد: «مریم، مریم، چکمه‌هایم پیدا شد. چکمه‌هایم پیدا شد».و برگشت در‌ِ خانه را نگاه کرد. پسرک رفته بود.از هوشنگ مرادی کرمانی
دسته ها : داستان
چهارشنبه بیست و چهارم 4 1388
جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق دفترش که در عین حال اتاق خوابش هم بود تک و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه کشی بود که در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیک و خوش و بش مختصری مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاینه مکاشفه آمیز پاشنه کش گردید. با تعجب تمام نگاهی به پاشنه کش انداختم. پاشنه کشی بود مانند همه پاشنه کشها به خود گفتم بلکه عتیقه و دارای نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر بدنه آن چیزی نوشته شده است. نزدیکتر رفتم و با دقت بیشتری نگاه کردم. دیدم کاملا معمولی است و ابدا چیزی که شایسته توجه مخصوصی باشد در آن دیده نمیشود. دست به شانه رفیقم زدم و با صدای ملایم گفتم رفیق چه میکنی. مثل آدمی که سراسیمه از خواب عمیقی بیدار شده باشد نگاهش را از پاشنه کش برداشته به من دوخت و گفت با این نیم وجبی یک و دو میکنم. گفتم مگر عقل از کله ات پریده و یا جنی شده ای. گفت مگر نمیدانی که سیدم و سیدها گاهی جنی میشوند. گفتم جنی نشده ای، مجنون شده ای. گفت مگر میان جنی و مجنون فرقی هست.گفتم والله نمیدانم اما همینقدر میدانم آدمی که یک جو عقل داشته باشد با یک پاشنه کش یک و دو نمیکند. گفت اگر بدانی چه آزار و عذابی به من میدهد تغییر عقیده خواهی داد و سر و حکمت این دعوا و مرافعه دستگیرت میشود. گفتم میخواهی سر به سر من بگذاری. والا هر قدر هم آتش کوره قوه تصورت را پر زور کرده باشند با پاشنه کش ساده ای دعوا و مرافعه راه نمیاندازی. مطلب همان است که گفتم، عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شده ای. گفت مگر مولوی نگفته "هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد." اما ما آدمهای لغ ملغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم. گفتم هر چه هستی و نیستی به من مربوط نیست ولی بگو و نگو با پاشنه کش کار آدم معقول نیست و یقین دارم زیر این کاسه نیم کاسه ای است که چشم آدم حلال زاده نمیبیند. گفت بنشین تا بگویم برایت چای هم بیاورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمی. چای سفارش داد و نشستم و برای شنیدن کلمات حکمت آیاتش سراپا گوش شدم.گفت درست به این پاشنه کش نگاه کن تا بعد درد دل را برایت بگویم. نگاه کردم، درست نگاه کردم پاشنه کش کوچکی بود که قد و قامتش از نیم وجب تجاوز نمیکرد. دسته اش که بیشتر لمس کرده بودند قدری ساییده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشکیده ای طاقباز در وسط میز تحریری افتاده بود و نه حرکتی داشت و نه برکتی و مانند کلیه اشیاء جامد و بی جان مظهر کامل سکون و استغناء و بی اعتنایی محض بود که جوکیهای هند و عرفا و اولیاء‌الله خودمان به زور هزار ریاضت و مشقت میخواهند بدان برسند و هرگز نمیرسند. گفتم من که چیزی دستگیرم نمیشود. خوب است تلفن کنیم "آمبولانس" بیاید و ترا به دارالمجانین ببرد تا هر قدر دلت میخواهد و با هر چه و هر کس میخواهی تا صباح قیامت دعوا و مرافعه بکنی. گفت سر به سرم نگذار. کار غامض تر از آن است که خیال کرده ای. بی جهت هم مرا محکوم نکن. سلونی قبل ان تفقدونی. اگر عقده دلم باز شود تصدیق خواهی کرد که آن قدرها هم دیوانه نیستم. گفتم برادر با این پاشنه کش داری پاشنه صبر و حوصله مرا از جا میکنی. من نمیخواهم پاشنه کسی را بکشم ولی اگر راستی ریگی به کفش نداری چرا لفتش میدهی و قصه را نمیگویی. بلکه منتظر چراغ اللهی بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاک تر است و گداها را هم در شهر میگیرند. گفت د گوش بده. این پاشنه کش را که میبینی پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پیش که به بازار مکاره نیژنی در روسیه رفته بود آورده است. بیست و پنج سال تمام به خود او خدمت کرد. پس از مرگش رسید به پدر من. سی و سه سال هم به پدرم خدمت کرد تا پدرم هم وفات کرد و به من رسید. حالا در حدود دوازده سال است که در تصرف و ملکیت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پیدا شد. این نخی را که میبینی به سوراخ گردنش بسته ام و جایش به این میخی است که جلو در اتاق کوبیده شده است، دربان اتاق شده است. هر آینده و رونده ای چشمش به آن میافتد و خود تو هم لابد هزار بار آن را دیده‌ای. برادر کوچکم منوچهر خیلی آن را دوست میداشت و دلش میخواست مال او باشد. اینقدر اصرار کرد تا دادم بش. ولی وقتی حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جای خودش به میخ آویختم. چند سال پیش نمیدانم چرا بی مقدمه یک شب که اوقاتم تلخ بود و نیم بطری عرق را بدون مزه سر کشیده بودم و همین پاشنه کش نمیدانم چرا روی همین میز افتاده بود ناگهان زبان باز کرد و با من بنای صحبت را گذاشت. اول خیال کردم بازیچه قوه وهم و تصور خود گردیده ام و محلی نگذاشتم ولی کم کم دیدم خیر، راستی راستی دارد حرف میزند. در منزل همه خوابیده بودند و هیچ صدا و ندایی شنیده نمیشد و حتی این ساعت دیواری هم که میبینی و هر روز کوکش میکنم از کار افتاده بود و مثل این بود که مرده باشد و یا زبانش را بریده باشند. روی تختخوابم که میبینی در همین اتاق که دفترم است نشستم و چشمهایم را مالیدم و صورتم را نزدیکتر برده درست گوش دادم دیدم حرف میزند و حرفهایش را خوب میشنوم. میگفت چرا این همه تعجب کرده ای مگر حرف زدن تعجب دارد. دیدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بیرون انداختم و به حوض رسانیدم و سرم را طپاندم زیر آب سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگی کرد. چند نفس دور و دراز کشیدم و مدتی به آسمان و ستاره هایش نگاه کردم با یک نوع دلهره مخصوصی به اتاق برگشتم. صدای خنده زیادی به گوشم رسید، یارو بود. هرهر میخندید. گفت خیلی ساده ای. آدم را با اماله آب جوش نمیتوان ساکت کرد و تو خیال کردی با دو مشت آبی که سرت را زیر آن کردی صدای مرا خفه خواهی کرد. وای بر این ساده لوحی. باز هرهر بنای خندیدن را گذاشت.داستان عجیبی بود، باورکردنی نبود. شنیده بودیم که ستون حنانه به سخن آمد ولی به سخن آمدن پاشنه کش کهنه تازگی داشت. مثل جیرجیر سوسک و جیرجیرک ولی خیلی ضعیف تر صدایی به گوشم میرسید و حرفهای شمرده آن را درست میفهمیدم. خواب از سرم پریده بود و با یک دنیا بهت و کنجکاوی نشسته بودم و گوش میدادم. گفت کی به تو گفته که پاشنه کش نباید حرف بزند. سکوت که دلیل نمیشود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم. مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته "ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم" مگر سعدی شیراز نگفته "کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیحند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار". اگر تسبیح و اسراری هم در میان نباشد خاطرات جمع که عمدا لب بسته ایم و سرنوشتمان سکوت است والا مگر در کتابهای آسمانی نخوانده ای که چه اشیاء و حیوانات زیادی که شما آنها را زبان بسته میخوانید سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند. مدام صدایش اوج میگرفت و سخنانش واضح تر به گوش میرسید. خوب میبینی که پاشنه کش در روی همین میز درست به صورت زبان سرخ و متحرکی درآمده بود و حرف های از خودش گنده تر بیرون میریخت. وقتی سخن از مولوی و سعدی به میان آورد گفتم این حرفها را ما شطحیات میخوانیم و وقتی میشنویم به به و آفرین راه میاندازیم ولی هیچکس باور نمیکند. گفت خیلی چیزها را نمیتوان باور کرد که باید باور کرد. لابد شنیده ای که انسان هر قدر به سرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر میشود. اسم این را فرضیه انیشتین گذاشته اند و نمیتوان باور کرد ولی عین حقیقت است. دیدم حالا دیگر پاشنه کش میخواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانیها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولی با این صدایی که صدای جیر جیر کفشهای جیر را به خاطر میآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را خاموش کردم، پاشنه کش خاموش نشد. در تاریکی صدایش روشن تر و سخنانش صریح تر گردید. میگفت تو درست است که صاحب من هستی و به چشم حقارت به من که تکه آهنی بیش نیستم مینگری ولی بگو ببینم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آیا فکر نمیکنی که خودت هم خواهی مرد و من زنده میمانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولی او خواهد مرد و من زنده میمانم. آیا هیچ فکر کرده ای که سر تا به پا ادعایی و خودت را صاحب و مالک من میدانی و چون یک تکه ریسمان قند به گلوی من بسته ای خودت را مالک الرقاب موجودات میدانی و به علم و فضل و تجربه و قدرت خودت مینازی و چه فکرها و حسابهایی با خود نمیکنی و آخرش میروی و من موجود دو پول باقی میمانم. اختیار از دستم رفت و با مشت کوبیدم روی میز که ساکت شو، جانم را به لبم رساندی. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسیمه وارد شد که چه خبر است، چرا نیم شبی داد و فریاد راه انداخته ای. خیال کردم دزد آمده است یا اتاق خراب شده است. نمیدانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخی بنای ناسزاگویی را گذاشتم که زنیکه چرا آسوده ام نمیگذاری، دلم میخواهد با خودم حرف بزنم. به کسی مربوط نیست، خواهشمندم این دلسوزیها را کنار بگذاری و بروی بخوابی . . . پاشنه کش هم ساکت شده بود و کم کم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابی که پر بود از رویاهای وحشت انگیز پاشنه کش که به صورت کله کفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند نیش تیزی از سوراخ دهانش بیرون آمده بود و میلرزید و میجنبید و سوت و صفیر میزد. از فرط هول و هراس از خواب پریدم و باز چراغ را روشن کردم در حالی که صدای هن هن نفسم بلند بود. دیدم پاشنه کش بی حرکت و بی صدا در همان جای خودش افتاده است و نوک ریسمان قند هم از سوراخش بیرون افتاده است. برداشتم بردم به همان میخ معهود دم در آویزان کردم و دوباره به تختخواب رفتم و این دفعه درست و حسابی پنج ساعت تمام یک تخت خوابیدم. فردای آن روز با همان پاشنه کش کفشهایم را پوشیدم و پی کار خود رفتم ولی جرأت نکردم قضیه را با احدی در میان بگذارم. یقین داشتم به ریشم میخندند و میگویند اول ما خلق اللهت کروی شده و در دالان جنون وارد شده ای.عصر وقتی به منزل برگشتم اول کاری که کردم به سراغ پاشنه کش رفتم. به میخ آویزان بود چنان قیافه حق به جانبی داشت که محال بود تصور کرد که قابل آن کارها و آن حرفها و آن تذکرات زهرآگین است. کم کم موقع شام خوردن رسید و جای تو خالی شام حسابی ای صرف شد و برای خواب به همین اتاق آمدم. پاشنه کش به جای خود آویزان بود و سعی کردم نگاهش نکنم که مبادا باز گرفتار خوابهای پریشان بشوم.ولی هنوز خواب به چشمم نیامده بود که صدای جیرجیر یارو باز از روی زمین بلند گردید. خیلی تعجب کردم و چراغ را روشن کردم و دیدم بله، خودش است. وسط میز افتاده و باز بنای شیرین زبانی را گذاشته است. یعنی چه. چطور خودش را بدینجا رسانده است. بر تعجبم افزود. منی که به دعا و اوراد اعتقادی ندارم، بی اختیار به خواندن آیه الکرسی مشغول شدم، به دور خودم فوت میکردم.ورد فالله خیر حافظا گرفته بودم و این بی چشم و رو هم همانطور ور میزد. آخر سر من ساکت شدم و او به وراجی خود ادامه داد.درست و واضح حرفهایش را میشنیدم و میفهمیدم. میگفت دیشب صحبتهایمان به پایان نرسید، خانم سر رسید و صحبتمان قطع شد.بله، صحبت در این بود که شماها رفتنی هستید و من ماندنی. شما میروید و میپوسید و فراموش میشوید و من باقی میمانم. من اگر بی مبالاتی شما آدمیزادها نبود میتوانستم از جنس خودم پاشنه کشهایی به شما نشان بدهم که از اهرام مصر و خرابه های تخت جمشید قدیمی تر باشند. شما خودتان مرگ را جدا شدن روح از بدن میدانید و چون معتقدید که ما روح نداریم پس باید تصدیق کنید که مرگ برای ما از محالات است و ما هرگز نمیمیریم. همینطور هم هست من پاشنه کش حقیری بیش نیستم ولی مانند کوه الوند و دب اکبر و دریای قلزم جاودانی هستم، هر چند هیچ چیز جاودانی نیست. درست فکر کن ببین حق دارم یا نه. امروز اثری از مقبره زرتشت و از گور اردوان اشکانی که برق شمشیرش پشت امپراتورهای روم را میلرزانید باقی نمانده است ولی میخ و سنبه ها و سرنیزه های آن زمان همچنان باقی است. سوار محو و ناپدید شده و نعل اسبش باقی مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت میروی و من پاشنه کش ناچیز باقی میمانم. چنار امامزاده صالح تجریش با آن همه عظمت و جلال ترک برداشت و ترکید و از میان خواهد رفت، ایوان مداین را خوب میدانی به چه صورتی درآمده است، به شکل فکی در آمده که دندانهایش افتاده و نصف استخوانش پوسیده باشد. منارجمجم اصفهان که اهمیتش در نظر اصفهانیان از کوه ابوقبیس و برج بابل و حتی از کهکشان فلک بیشتر است آنقدر جنبیده که ساقها و پاهایش سست و لرزان گردیده و چیزی نمانده که سرنگون و با خاک یکسان گردد. برج قابوس ابن بابویه هم همین سرنوشت را دارد. اما یک پاشنه کش ممکن است هزاران سال بماند و خم به ابرویش نیاید و ز باد و ز باران نیابد گزند. شنیده ام ( و در این عمر درازم چه چیزها که نشنیده ام) فرانسویها در آن طرف دنیا مجلسی دارند به اسم «آکادمی» که چهل عضو دارد و آنها را «جاودان» میخوانند. الان چند عمر از عمرش میگذرد، آیا کدامشان زنده ماندند. مرده اند و میمیمرند و خواهند مرد. شاهنشاهان بزرگ همین کشور شما که اسمش ایران است ده هزار تن پاسبانان سلطنتی نیزه به دست داشتند که آنها را هم «جاودان» میخواندند. اگر توانستی یک مثقال از خاک یک نفر از آنها کف دست من بگذاری، راه گنج قارون را به تو نشان خواهم داد. همه رفته اند و ادنی اثری از آنها باقی نمانده است. چنین بوده و چنین هست و چنین خواهد بود. اما من و امثال من بی زبان و بی شعور ولاحانی که چند مثقالی مس یا برنج و یا آهن و گاهی هم نقره بیش نیستیم به تو قول میدهم که اگر ما را به عمد و دستی نابود کنند الی الابد باقی خواهیم ماند مگر آن که از زور استعمال سائیده بشویم و آن نیز باز هزاران سال طول میکشد.حرفهایش حسابی بود و جواب نداشت به قول اصفهانیها داشتم کاس میشدم و باز بی اختیار فریادم بلند شد. شاید بدانی که این منزل ما قدیمی است و عقرب زیاد دارد. کلفتمان سکینه شیشه دوای عقرب به دست وارد شد که خدای نخواسته مگر عقرب شما را زده است. هر چه به دهانم آمد به نافش بستم و گفتم این فضولیها به تو نیامده، برو کپه مرگت را بگذار. عقرب تویی که در این نصف شبی نمیگذاری مردم بخوابند...حالا سالها از آن تاریخ میگذرد ولی هر از چندی یکبار باز شب که میشود این پاشنه کش بی چشم و رو با آن قد و قامت انچوچکی خواب را بر من حرام میکند و گاهی چنان کارد به استخوانم میرسد که دلم میخواهد به ضرب چکش و تبر ریز و خرد و خمیرش کنم و بندازم تو چاله مبال ولی از تو چه پنهان دلم گواهی نمیدهد و مانند پیرزنهای خرافاتی میترسم بلایی به سرم بیاید. بدتر از همه میبینم حرفهایش هم کاملا درست است و به قدری مرا در نظر خودم خوار و خفیف کرده که به قول گنجشکهای امساله «کومپلکس» پیدا کرده ام و دست و دلم سرد شده به کاری نمیرود. الان درست چهار سال و شش ماه و هفت روز است که گرفتار این عذاب الیم شده ام. آب شیرین از گلویم پایین نمیرود. مدام صدای زیر این پاشنه کش لعنتی مانند تار ابریشمی که از سوراخ سوزن بیرون بجهد در گوشم زنگ میزند و این حرفهایی را که به راستی بی جواب است مثل گرز آهنین بر کله ام میکوبد. خیلی دست و پا کرده ام که از چنگش خلاصی بیابم ولی فکرش مدام روز و شب سایه به سایه به دنبالم روان است و دست از سرم بر نمیدارد. خوشمزه است که ضمنا بش انس هم گرفته ام و از حرفهایش کم کم خوشم میآید و تریاکی تعبیراتش شده ام ولی از طرف دیگر خودم ملتفتم که دارم کم کم مثل برف آب میشوم. همه میپرسند چرا روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و نحیف تر میشوی. همین پریروز رفیقمان معاون اداره گمرکات که مدتی بود مرا ندیده بود تا چشمش از دور در کوچه به من افتاد هراسان پرسید فلانی مگر خدای نکرده مریضی. مثل تب لازمیها زرد و نزار شده ای. نمیدانستم چه جوابی بدهم و مثل خر در گل وامانده بودم و با حال تعجب دور شد. دوستان و همقطارها هر روز میپرسند چرا مثل دوک لاغر شده ای. آن گردن کلفت که تبر نمی انداخت کجا رفت، چرا این طور سوت و کور و ساکت شده ای. تو خوشگذران و مرد حال بودی، اهل شوخی و مزاح بودی، میگفتی، میخندیدی، میخنداندی. متلکها و لغزهای آبدار تو دهان به دهان دور شهر میچرخید و به عنوان تحفه و سوغات دست به دست به ایالات و ولایت میرفت، چرا ماتم گرفته ای، گل سر سبد تمام مجالس بودی، حالا مردم گریز و گوشه نشین شده ای و حقیقتش این است که خون خونم را میخورد و پدرم درآمده است. و راه چاره ای نمی یابم و نمیدانم سرانجام کارم با این پاشنه کش به کجا خواهد کشید. مثل موشی که به قالب پنیر رسیده باشد دارد جانم را ذره ذره میجود و قورت میدهد و خوب میدانم چه بلایی به سرم آورده است و دارد شیره عمرم را میمکد و تکلیفم را باش نمیدانم چیست. حالا فهمیدی که مسئله از چه قرار است. آیا راه حلی به عقلت میرسد که مرا از چنگ این کابوس باورنکردنی و بی سابقه خلاص نمایی.ــاین جا بیانات«یار دیرینه» به پایان رسید. عرق بر پیشانیش نشسته بود و دلم به حالش سوخت. دست دراز کردم و پاشنه کش را از وسط میز برداشته در جیب نهادم و گفتم رفیق از تو چه پنهان من هم به دروس حکمت و عبرت این زبان دراز محتاجم. در عالم رفاقت بگذار من هم محروم نمانده باشم و سبب خیر شده باشی.بنای آری و نه و چون و چرا را گذاشت. به خرجم نرفت. کار به خطاب و عتاب رسید. محل نگذاشتم. خواست به زور از جیبم درآورد. گفتم آن روزی که زورت به من میرسید زهر این پاشنه کش را نچشیده بودی. امروز از تو قلچماق ترم.مثل آدمی که قهر کرده باشد در فکر عمیقی فرو رفت و گردنش خم گردید و مرا فراموش کرد. من هم بدون خداحافظی، پاشنه کش در جیب از اتاق و خانه بیرون رفتم و در پیچ اول خیابان به اولین چاله ای که امثال آن در خاک ما ماشاءالله کم نیست رسیدم پاشنه کش را از جیب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم که گفتی مار گرزه زهرآگین و دژمی است و تفی هم از سر خشم و غیظ نثارش کردم و گفتم د حالا برو مزه جاودان بودن را بچش. ژنو، اسفند 1338 شمسیاثری از جمال زاده
دسته ها : داستان
سه شنبه بیست و سوم 4 1388
آشنایی و دوستی من و او را باید نتیجه یک تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در کلاس در جای دیگری نشانده بود، ممکن بود من با دیگری دوست شوم. روزی که همراه ناظم دبیرستان به معلم کلاس اول معرفی شدم، در نیمکت جلو یک جای خالی بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود. پسر بچه‌ای بود با رنگی پریده، دندانهایی درشت و سفید و صورتی استخوانی و کمی بلند، با پوستی صاف و کمی تیره و چشمانی که در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت. گاهی هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم علت دیگری برای این دوستی پیدا کنم. باید قبول کرد که آدم وقتی بچه است همبازی می‌خواهد و بعد وقتی بزرگ می‌شود باید دست کم یک نفر را داشته باشد که بتواند خیلی از حرف‌هایش را به او بگوید. گاهی هم دلسوزی و ترحم باعث آشنایی‌ها می‌شود. همین علت‌ها به اضافه تصادف سبب این دوستی من با او شد. کم‌کم بزرگتر می‌شدیم و قد می‌کشیدیم. اما رشد او از همه بچه‌های مدرسه بیشتر بود؛ به خصوص این رشد در صورتش بیشتر به چشم می‌خورد.در سال دوم دبیرستان گونه‌هایش برآمده شد و چانه‌اش درشت و کشیده گردید و پیشانی پهن و برجسته‌ای پیدا کرد، به طوری که در سال سوم بچه‌های کلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر کرد. حتی به کوچه‌ها هم رفت و دکاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه می‌داد.روزهای اول از شنیدن این اسم ناراحت می‌شد. حتی چند بار با بچه‌ها گلاویز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برایشان سنگ پرت کرد. اما رفته رفته از ناچاری با این اسم، مثل عادت کردن به یک درد کهنه، خو گرفت.اسب اسم اوبود. شاید وقتی در آینه نگاه می‌کرد و سر سنگین و چشمان درشت و بی‌حالت خود را می‌دید، در دل به بچه‌ها حق می‌داد و خود را سرزنش می‌کرد. او دیگران را مسئول نمی‌دانست و هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست دیگری را سرزنش کند.پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادی داشتند و اثری از رشد بی‌اندازه استخوان‌ها در آنها دیده نمی‌شد. من این موضوع را بعدها فهمیدم، یعنی خودش برایم درد دل کرد. این موضوع مثل یک کلاف سردرگم بود که او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هیچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بیاورد. خودش می‌دید که روز به روز به شکل یک اسب واقعی نزدیک‌تر می‌شود. پس تسلیم سرنوشت شد و با همان سر سنگین اسب مانندش به سازگاری خودش با بچه‌ها ادامه داد. من گاهی که درچهره‌اش خیره می‌شدم، از دیدن نگاه شرمنده و لب‌های درشت و دندان‌های بزرگ و سفید او نوعی ترس وجودم را فرا می‌گرفت و پشتم تیر می‌کشید. فکر می‌کردم چه خوب بود که او به راستی اسب می‌شد و از مدرسه از میان ما می‌رفت. اما این تنها یک فکر بود، و او دوست من بود و در کلاس پهلوی من می‌نشست. برای من هم ممکن نبود از دوستی او چشم بپوشم. نوعی ترحم و دلسوزی نسبت به او در خودم حس می‌کردم. به نظرم می‌آمد که او به دوستی من احتیاج دارد و اگر من ازاو کنار بکشم، میان بچه‌ها تنها خواهد ماند. وقتی بچه‌ها خیلی سر به سرش می‌گذاشتند، به من پناه می‌آورد. در این موقع حالتی چهره‌اش را می‌گرفت که من حس می‌کردم از من کمک می‌خواهد.سر سنگینش را پائین می‌انداخت، و پلک‌هایش فرو می‌افتاد. صدای به هم خوردن دندان‌هایش خشم او را نشان می‌داد و پاهایش را که به زمین می‌کوفت میل او را به انتقام بازگو می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم حالت عجیبی به او دست می‌داد: از من هم دور می‌شد؛ می‌رفت در گوشه خلوت و تاریکی دور از بچه‌ها کز می‌کرد و به فکر فرو می‌رفت. آیا نقشه انتقام می‌کشید یا اینکه دلش می‌خواست فرار کند و از میان بچه‌ها برود؟ کسی نمی‌دانست. من می‌رفتم و او را می‌کشیدم و می‌آوردم و شروع به بازی می‌کردیم. از بازی‌ها دویدن را دوست داشت. وقتی با چند شلنگ از همه جلو می‌افتاد، خوشحال می‌شد و دندان‌های درشتش نمایان می‌گردید. با مشت به سینه‌اش می‌کوفت و از پیروزی‌اش بر دیگران خرسند می‌شد. در یک کار دیگر هم شهرت داشت. ضربه‌های پایش محکم و سریع بود. وقتی بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند و سر به سرش می‌گذاشتند و او به خشم می‌آمد، با ضربه‌های پایش به بچه‌ها حمله می‌کرد. این ضربه‌ها مثل لگدهای اسب کاری و دردآور بود. بروبچه‌ها از نزدیکش می‌گریختند و در گوشه و کنار پنهان می‌شدند. او در این موقع از دیدن اینکه بروبچه‌ها از قدرت او می‌ترسند و از برابرش می‌گریزند احساس غرور می‌کرد. گردنش را بالا می‌گرفت، سینه‌اش را جلو می‌داد و درست مثل یک اسب به هیجان می‌آمد: پا به زمین می‌کوفت و فریاد می کشید.پس از سه چهارسالی که از دوستیمان می‌گذشت، در کلاس‌ای آخر دبیرستان دیگر شباهت او به اسب خیلی زیاد شده بود و روزبه روز به یک اسب واقعی نزدیک‌تر می‌شد. همین موضوع باعث شده بود که او بیشتر از مردم کناره بگیرد. سرش را پایین می‌انداخت تا نگاه‌های حیرت‌زده دیگران را بر چهره‌اش نبیند. کمتر درچشم کسی نگاه می‌کرد و به ندرت در کوچه‌ها پیدایش می‌شد. از همه بریده بود. رفت و آمدش در کوچه‌ها منحصر به راهی بود که از خانه به مدرسه می‌آمد، آن هم در وقتی که کوچه‌ها خلوت بود و او می‌توانست دور از چشم دیگران خودش را به مدرسه برساند. درسالهای بعد دیگر آن شور واشتیاق بچه‌ها برای سر به سر گذاشتن او فرو نشسته بود و گرچه او از این جهت کمتر به خشم می‌آمد، اما خودش می‌دانست که این آرامش و سکوت نتیجه ترحم است و واقعیت هرگز تغییری نکرده است. شاید از این جهت بود که او بیشتر به انزوا کشیده می‌شد. فکر می‌کنم تنها من بودم که هیچگاه از شباهت او به اسب با وجود این اگر من هم در دوستی با او پیش‌قدم نمی‌شدم و به سراغش نمی‌رفتم، او هرگز به طرف من نمی‌آمد. دیگر در بازی بچه‌ها شرکت نمی‌کرد و با کسی کاری نداشت. تنها وقتی که من به سراغ او می‌رفتم از خانه بیرون می‌آمد.کوچه‌های خلوت را خوب می‌شناخت. از همین کوچه‌ها بود که مرا با خود به بیرون شهر می‌برد. در آنجا زمانی در اطراف کشتزارها، که خلوت بود، قدم می‌زدیم و در فراز و نشیب تپه‌های دور از شهر می‌دویدیم. وقتی من از دویدن خسته می‌شدم، او هنوز سر حال بود. من می‌نشستم و دویدن او را در طرف کشتزارها و پستی و بلندی تپه‌ها تماشا می‌کردم. در هوا جست خیز می‌کرد وفریادهای بلند می‌کشید. من نگران حالش می‌شدم. همیشه فکر می‌کردم سرنوشت این جوان با این شکل و هیبت اسب‌آسا چه خواهد بود و او در آینده به چه کاری مشغول خواهد شد؟ با این مردمی که با نگاه‌های کنجکاو و پر از بدگمانی به او نگاه می‌کنند چگونه رفتار خواهد کرد؟ آیا ممکن است سالها در گوشه انزوا بماند و خودش را نشان ندهد و تنها در هوای تاریک و روشن غروب‌ گاه در بیابان‌های خارج شهر، دور از چشم مردم به جست وخیز بپردازد و فریاد بکشد؟ خودش هم گرچه از این بابت چیزی نمی‌گفت اما به خوبی آشکار بود که از وضع استثنایی خود آگاه است. همین آگاهی موجب گریز او از مردم بود، تا جائی که کمتر به مدرسه می‌آمد و تا آنجا که می‌توانست برای این غیبت‌ها بهانه می‌تراشید.در سال پنجم دبیرستان در امتحانات آخر سال دیگر موفقیتی نداشت؛ گرچه در سالهای پیش از آن هم لازم بود در تابستان‌ها کارکند تا موفق شود. ولی آن سال دیگر شکست او در امتحانات پایان کارش بود. سال ششم دیگر به مدرسه نیامد و در خانه ماند. شاید فکر می‌کرد اگر دیپلمش را بگیرد، این یک ورق کاغذی دردی از او دوا نخواهد کرد.آن سال در غیبت او من دچار ناراحتی عجیبی شدم. پس از پنج سال تمام که با او بر سر یک میز نشسته بودم، یکباره خودم را تنها و بی‌پناه می‌دیدم. مثل این بود که دور و برم خالی شده بود و من در بیابانی پهناور رها شده بودم. برای گریز از این حالت هر روز پس از پایان وقت دبیرستان یکسر به خانه او به دیدارش می‌رفتم.وضع طوری بود که پدر و مادر من هم که از این دوستی باخبر بودند، به او روی خوش نشان نمی‌دادند. گرچه از این موضوع چیزی به من نمی‌گفتند، ولی من خوب می‌فهمیدم که نمی‌خواهند من با کسی که چنان وضعی دارد رفت و آمد کنم. در دلشان نسبت به او دلسوزی و ترحم وجود داشت ولی نمی‌خواستند پسرشان پا در زندگی کسی بگذارد که از مردم گریزان است و چهره‌اش را در تاریکی می‌پوشاند. حتی آنها زمانی خواستند مرا به دبیرستان دیگری بگذارند؛ بهانه‌شان این بود که آنجا بهتر است. اما من که می‌دانستم مقصودشان چیست زیر بار نرفتم و نخواستم او را تنها بگذارم. نمی‌دانم چطور بود که حس می‌کردم سرانجام اتفاقی برای او خواهد افتاد و او با این وضع نخواهد توانست مدتها سر کند. تا اینکه یکی از روزهای ماه بهار به دیدارش رفتم. قافیه گرفته‌ای داشت. صدایش به طور عجیبی تغییر کرده بود. خیلی از کلماتش برایم نامفهوم بود. از خانه که بیرون آمدیم، به من پیشنهاد کرد که به بیرون شهر برویم و کمی قدم بزنیم.طرف غروب بود. شاید یک ساعت دیگر هوا تاریک می‌شد. ما به طرف مغرب پیش می‌رفتیم. زمین پست و بلند بود و راه ما از بالای تپه‌ها می‌گذشت و در دو طرفمان عمق دره‌ها با سایه‌های تاریک قرار داشت. در برابرمان افق مغرب سرخ بود، با تکه ابرهای سیاه. مدتی هر دو ساکت بودیم. بعد من برگشتم و به او نگاه کردم. او دیگر یک اسب حسابی بود. وقتی از او پرسیدم که به کجا می‌رویم، سرش را برگرداند و مرا نگاه کرد. درچشمانش دیگر نگاه آدمیزاد نبود. نگاهی بود از یک اسب بی‌زبان، نامفهوم و خالی از اندیشه‌ها و خواهش‌های آدمی. دلم فرو ریخت: من با یک اسب واقعی قدم می‌زدم. او به زحمت توانست به من حالی کند که دیگر خیال ندارد به شهر باز گردد. کلمات را به سختی ادا می‌کرد. صدایش از گلوی یک اسب بیرون می‌آمد. در همین وقت بود که خم شد و دست‌هایش را بر زمین گذاشت. من چه می‌توانستم بکنم؟ آیا برایم ممکن بود او را به دنیای آدم‌ها باز گردانم؟ آیا می‌توانستم آن سر سنگین، آن هیکل اسبی را عوض کنم؟‌ یا می‌توانستم به مردم بگویم که رفتارشان را با او تغییر دهند؟ نه، این غیرممکن بود. تصمیم گرفتم به شهر بازگردم. اما او اصرار داشت که باز مدتی قدم بزنیم؛ وقتی من اظهار خستگی کردم مرا بر گرده‌اش سوار کرد و من تا آمدم به خود بجنبم ناگهان خیز برداشت. من به یال‌های بلند او چنگ انداختم. حالا او از بالای تپه‌ها چهار نعل می‌رفت و مرا بر پشتش می‌برد. صدای برخورد پاهایش با زمین در گوشم طنین می‌انداخت. در همان حالی که سرم را کنار گوش او گذاشته بودم، ترس وجودم را گرفته بود و در این اندیشه بودم که سرانجام کارم در این سواری به کجا خواهد کشید.باد در گوش‌هایم صدا می‌کرد. در میان صفیر باد صدای نفس‌های تند او را که از بینی‌اش خارج می‌شد می‌شنیدم. نمی‌دانم این سواری چقدر طول کشید. یک ساعت بود؟ دو ساعت بود؟ یا اینکه همه شب را رفتیم؟ اینقدر می‌دانم که وقتی او در حاشیه دشتی هموار ایستاد، باز هنگام غروب بود. افق باز هم سرخ رنگ و پوشیده از ابرهای سیاه بود. اما دشت برابرمان روشن بود. چمنزاری بود وسیع با کوه‌هائی در دوردست که چند اسب دیگر به آزادی و بدون زین وافسار در آنجا به چرا مشغول بودند. من با خستگی از اسب پیاده شدم و او به طرف اسب‌هایی رفت که به سویش می‌آمدند. با حیرت دیدم که اسب‌ها او را بو کردند و چرخی دورش زدند و بعد همه به صورت گله‌ای چهارنعل در چمنزار به حرکت درآمدند. یال‌هایشان از باد درهوا موج می‌زد و دم‌هایشان افشان بود. آنقدر دور رفتند که من مدتی آنها را کم کردم. بعد دوباره پیدایشان شد. رنگ او ازهمه درخشان‌تر بود. اسب سمندی بود با یال‌های بلند و دمی انبوه.هوا داشت تاریک می‌شد و من در اندیشه تنهائی خود در آن سرزمین ناشناس بودم که اسب سمند پیش آمد. گرده‌اش خم شد و من دانستم که باید سوار شوم. باز با پنجه‌هایم یال‌هایش را در مشت گرفتم و باز سر بیخ گوشش گذاشتم؛ و بزودی حس کردم که در هوا پرواز می‌کنم. در گوش او خیی حرف‌ها زدم: از دوستیمان و از دوران مدرسه. از او خواستم به شهر باز گردد و به خانه‌اش برود. اما او بی‌اعتنا به این سخنان هوا را می‌شکافت و جلو می‌رفت.دنبال ما اسب‌های دیگر به تاخت می‌آمدند و من بعضی از آنها را که از ما جلو می‌زدند می‌دیدم. سمند بادپا هوا را می‌شکافت و از بیابان‌های خلوت می‌گذشت. وقتی از زمین پرنشیب و فرازی عبور کردیم و از بالای یک تپه چراغ‌های شهر دیده شد، در خودم احساس آرامش کردم. ما در مرز شهر و بیابان بودیم. اسب سمند ایستاد و اسبان دیگر نیز کمی دورتر ایستادند، و من دانستم که باید پیاده شوم. آنقدرها تا شهر راه نبود. یک قدم که برمی‌داشتم به میان چراغ‌ها و خیابان‌های جدول‌بندی شده می‌رسیدم. گفتار بی‌فایده بود. ما دیگر زبان هم را نمی‌فهمیدیم.او به دنیای اسب‌ها تعلق داشت و من باید به میان آدم‌ها برمی‌گشتم. به علامت خداحافظی و دوستی سال‌هایمان دستی از مهر بر پیشانی‌اش کشیدم. سرش را پائین آورد. نفس گرمش به صورتم رسید و دستم از اشکی که از چشمانش جاری بود تر شد. او به عادت گذشته مثل آدم‌ها گریه می‌کرد.* * *چندی گذشت. در این مدت من گاه و بیگاه به یاد دوست اسب خود می‌افتادم، کم‌کم وضع روحی‌ام طوری شد که همیشه به فکر سرنوشت او بودم. دلم می‌خواست که هر طور شده او را پیدا کنم.عاقبت روزی زیر فشار این خواهش آزاردهنده دل به دریا زدم و از همان راهی که خیال می‌کردم مرا به آن چراگاه خواهد برد از شهر بیرون رفتم. ساعت‌ها راه رفتم و از تپه‌ها و دره‌ها گذشتم و بر بسیاری از سرزمین‌ها سر کشیدم. اما هرگز نتوانستم اطمینان پیدا کنم که به آن سرزمین رسیده‌ام. تنها در یک زمین هموار، در یک دشت پرت افتاده و خلوت و محصور در میان کوه‌ها که چمن‌ها و علف‌هایش خشک شده بود، ولی می‌شد تصور کرد که روزگاری چراگاهی بوده است، ایستادم. می‌توانستم به خودم بقبولانم که همان سرزمین است. مثل این بود که در کودکی آن را دیده باشم. یک چنین یادی از آن داشتم. اما از اسب‌ها خبری نبود. دشتی بود خلوت که پرنده در آن پر نمی‌زد. تنها صدای باد را می‌شنیدم که بوته‌های خشکیده را با خود می‌برد. در راه بازگشت از آنجا به مردی برخوردم. مسافری بود که کوله‌باری بر پشت، از دشت می‌گذشت. می‌گفت به خانه‌اش که در دهی در کوه‌های آن سوی دشت است می‌رود. از او درباره دشت و چراگاه اسبان پرسیدم. مرد فکری کرد و بعد سری تکان داد و گفت:«بله، همین جاست. چند سال پیش چمن خوبی بود، اما از خشکسالی از دست رفت و حالا می‌بینید به چه روزی افتاده است؛ اسب‌ها را همان سال صاحبانشان آمدند و به شهر بردند و فروختند.»* * *بعد تنها ماندم. دیگر دوستی مثل او نداشتم. شاید باز مدتی طول می‌کشید تا یکی مانند او که با من جور باشد پیدا شود. ولی دیگر احتیاجی هم به دوست نبود. بهتر این بود که خودم به تنهایی در میان مردم آمد و شد کنم. تنها بودن بهتر از آن بود که باز بلایی به سر رفیقم بیاید و تنها بمانم. به خود فشار آوردم که این اتفاق را فراموش کنم. یک چیز هم در این کار به من کمک کرد و آن این بود که در یک سازمان دولتی به کار مشغول شدم. کار در اداره مدتی مرا سرگرم کرد، ولی بیهوده تصور می‌کردم که ممکن است آن پیشامد را فراموش کنم. این موضوع گاه و بیگاه مثل آتشی که از بادی از زیر خاکستر بیرون بیاید، از لابلای گرفتاریهای زمانه خودش را نشان می‌داد. همین کافی بود که فیل من یاد هندوستان بیفتد و باز چند روزی همه حواسم دنبال آن روزها باشد. دست و دلم به کار نمی‌رفت و دلم می‌خواست از حال و روز او خبر داشته باشم و بدانم کجاست و چه می‌کند. باز به خود فشار می‌آوردم. باز خود را سرگرم نشان می‌دادم تا مگر او و آن پیشامد مثل همه چیزهای کهنه فراموش شوند. به همین جهت بود که از رفتن به مسابقه‌های اسب‌دوانی،‌ با علاقه فراوانی که به آن داشتم،‌ چشم پوشیدم. به درشگه‌هائی که با اسب کشیده می‌شد سوار نشدم. به گری‌های اسبی نگاه نکردم و حتی از رفتن به میدان‌ها و کاروانسراهایی که در آنها اسبی وجود داشت خودداری کردم. اما همه کارها که دست من نبود. گاه می‌شد که غافلگیر با اسبی روبرو می‌شدم. نمی‌شد که در برابر دیگران فرار کنم و بروم. خیلی به خودم فشار می‌آوردم که بایستم و اسب را ببینم. چند بار خیال کردم با او روبرو شده‌ام و رفیقم را در حال کشیدن گاری و یا درشگه‌ای دیده‌ام. در همة آن سرهای سنگین و صروت‌های بزرگ استخوانی همان چشم‌های شرمناک وجود داشت که به آدمها نگاه نمی‌کردند. تصمیم گرفتم بر خودم مسلط باشم تا چنین پیشامدی همة زندگی‌ام را به هم نریزد. مگر تنها من بودم که چنین حادثه‌ای را دیده بودم؟ مگر این همه مردمی که من میانشان می‌لولیدم و با آنها داد و ستد می‌کردم، خالی از این گونه اندیشه‌ها و خاطره‌ها بودند؟ نه! اطمینان داشتم که بعضی از آنها از این‌گونه واقعه‌ها بسیار داشته‌اند. اگر می‌خواستند آنها را بگویند شاید ماه‌ها و سال‌ها طول می‌کشید. پس من نباید ضعف نشان بدهم و بگذارم یاد آن پیشامد مثل موریانه‌ای که از داخل چوب را می‌خورد روحم را بخورد و آنوقت ناگهان روزی مثل یک تیر پوسیده از پا درآیم. نه! اتفاقی افتاد. آدمی اسب شد. فرار کرد و از میان ما رفت و من رفیقی را از دست دادم. باشد. سرنوشت چنین بود. دنیا که به آخر نرسیده. من باید راه خودم را ادامه بدهم. این اسب اگر آزاد است و در چمن‌ها می‌دود و اگر بار می‌کشد و از آدم‌ها شلاق می‌خورد، مال دنیای اسب‌هاست و من که در دنیای آدم‌ها هستم باید با آدم‌ها باشم و مثل آنها قدم بردارم. بر اسب‌ها سوار شوم و از آنها بار بکشم و اگر اطاعت نکردند و خودشان را خسته نشان دادند، باید با شلاق و با چوب و حتی با لگد آنها را بزنم.خیلی از این گونه اندیشه‌ها و بگومگوها با خودم داشتم. گاه یک بعد از ظهر تمام تنها در اتاقم قدم می‌زدم و با خودم به بحث و گفتگو می‌پرداختم. هزار دلیل می‌تراشیدم تا شاید راضی شوم و در عمق روحم در این باره هیچگونه لکه‌ای نباشد. وقتی که خیال می‌کردم راحت شده‌ام، تازه می‌دیدم در روی آن تخته سیاه خط‌ها و نوشته‌های درهم برهمی هست که پاک نشده‌اند. کوشش برای پاک کردن آنها بی‌ثمر است. باز محکم به روی آنها دست می‌کشیدم، باز فشار می‌آوردم. پوشش غبارمانندی روی آنها را می‌گرفت. خیال می‌کردم تمام شده است. اما چند لحظه بعد، فقط چند لحظه، آن خط‌ها و نوشته‌ها باز بیرون می‌زدند،‌ تندتر و پررنگ‌تر.* * *در میان تمام این تردیدها و نگرانی‌ها تنها به یک چیز اطمینان داشتم و آن این بود که خاطرم جمع بود که سرانجام روزی، به طریقی، دوباره با او روبرو خواهم شد و یکی از ما، من یا او، در پیشامد تازه حرف‌هایش را خواهد زد و کارش تمام خواهد شد. همین طور هم شد و آن چنین پیش آمد که صاحب خانه‌ای که من در آن زندگی می‌کردم از من خواست که در جستجوی خانه دیگری باشم. می‌گفت که به خانه‌اش احتیاج دارد. من پس از مدتی سرگردانی خانه‌ای پیدا کردم و روزی تصمیم گرفتم اسباب و خرده‌ریزم را جمع کرده از آن خانه بروم. برای این کار کسی بود که به من کمک می‌کرد و من با اطمینان خاطر به خانه تازه رفتم و به انتظار رسیدن اسباب بودم که آن مرد سراسیمه خبر آورد که گاری اسباب‌کشی واژگون شده و اسباب در میان گل و لای کوچه ریخته است.دلم فرو ریخت. ترسی مبهم در روحم جوشید. نمی‌دانستم از ریختن اسباب دچار دلهره شدم یا از شنیدن اسم گاری. به هر صورت همراه او رفتم و در کوچه باریکی به گاری واژگون شده رسیدم. گاریچی که اسباب را در کنار کوچه جمع کرده بود، وقتی چشمش به من افتاد، پیش رفت و لگدی محکم بر شکم اسب گاری زد و گفت:«این لامذهب دستش در این سوراخ راه آب رفت و به زمین افتاد و گاری وارونه شد.»دیگر نگذاشتم حرفش را بزند. پیش رفتم تا اسب را از نزدیک ببینم. همان اسب بود. با این تفاوت که از فشار و سنگینی کار استخوان‌های کفل و دنده‌هایش بیرون زده بود و رنگ سمند طلائی‌اش در زیر پوششی از گرد و خاک و گل و لای تیره و چرک دیده می‌شد. وقتی برای اطمینان از این پندار سر پیش بردم که صورتش را ببینم،‌ به چشمانم نگاه کرد. نگاهی شرمگین، سنگین، پر از نومیدی و مملو از سرزنش، چه کاری از من ساخته بود؟ اسبی بود مال دیگری با دست و پایی شکسته. من باید اسبابم را جمع می‌کردم و به خانة تازه‌ام می‌رفتم.* * *و حالا سال‌ها از آن پیشامد می‌گذرد. رفیق اسب من حتماً مرده است و من به یاد او در و دیوار اتاقم را از عکس‌ها و تابلوهای گوناگون اسب‌ها پوشانده‌ام: اسب‌هایی که می‌دوند، اسب‌هایی که چرا می‌کنند، اسب‌هائی که سینه بر سینه مالبند گاری‌ها داده و بارهای سنگین را از یک شیب تند بالا می‌کشند و اسب‌هائی که در زیر فشار و سنگینی بارها در میان گل و لای غلتیده‌اند و دست و پایشان شکسته است، با سرهایی سنگین و نگاه‌هائی شرمناک.
دسته ها : داستان
سه شنبه بیست و سوم 4 1388
 مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامه‌ی قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چراتصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ی او می‌گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی‌اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامه‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گم‌اش کرده است. حالا یک واقعه‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به اداره‌ی سجل احوال. در اداره‌ی سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که – انگار – به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی می‌کنیم که شناسنامه‌ی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته‌ای یک بار از آنجا خرید می‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمی‌آمد، گفت او را نمی‌شناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمی‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جای اسم راخالی گذاشته‌اید!»  بله، درست است. باید اول می‌رفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بارمی‌داده لباسشویی و قبض می‌گرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظه‌ی خوبی داشت و مشتری‌هایش را - اگر نه به نام اما به چهره می‌شناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت که متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟» خواهش می شود؛ واقعا" که. «دست کم قبض، یکی از قبض‌های ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد.» بله، قبض. آنجا، روی ورقه‌ی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، می‌نویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی می‌توان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا می‌خرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمی‌کنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌ای که از یک دفترچه‌ی چهل برگ کنده بود. پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا... «چرا... چرا ممکن نیست؟» با پیرمردی که سیگار ارزان می‌کشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشه‌ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌شدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار می‌شد. حرف الف تمام شده بودکه پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسه‌ی مقابل که با حرف ب شروع می‌شد، و پرسید «فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چیزی عرض نکرده بودم.» بایگان پرسید «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم.» بایگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشید؟» مردگفت «خیر... خیر.» بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟» مردگفت «خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت می‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر می‌کنم اسم خود را به یاد نمی‌آورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامه‌ای دست و پاکرد؟» بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"...» و مرد گفت «هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" می‌شود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟» بایگان گفت «هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را می‌فهمم. گاهی دچارش شده‌ام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامه‌ای داشته باشید راه‌هایی هست.» بی درنگ، مرد پرسید چه راه‌هایی؟ و بایگان گفت «قدری خرج بر می‌دارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را می‌شناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم .» اداره هم داشت تعطیل می‌شد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه‌ای که به خیابان اصلی می‌رسید و آنجا می‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچ‌هایش را می‌شناخت. آنجا یک دکان دراز بودکه اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده‌ی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامه‌ای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق می‌افتد که آدم‌هایی اسم یا شناسنامه، یا هردو را گم می‌کنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخ‌هایش فرق می‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را می‌کنیم. بعضی‌ها چشم‌شان رامی‌بندند و شانسی انتخاب می‌کنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چی باشد؟ چه جور چهره‌ای، سیمایی می‌خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب می‌کنید یا من برای‌تان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامه‌ی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارنده‌ی مستغلات... یا یک بدست آورنده‌ی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمی‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامه‌ی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامه‌ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را می‌پسندید؟» مردی که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه‌ای برایم پیداکن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟» بایگان گفت «هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزان‌تر است.» ممنون؛ ممنون! بیرون که آمدند پیرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره رابکشد پایین، و لابه لای سرفه‌هایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می‌گفت فردا بیایند چون «ته دکان برق نیست» و ... مردی که در کوچه می‌رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال می‌گذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندان‌هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزه‌ی کفش‌هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه‌ای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو می‌ریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر برای آخرین بار در آینه به خودش نگاه کند .
دسته ها : داستان
سه شنبه بیست و سوم 4 1388
com                                      آدم توی آرایشگاه آقای طاهری حوصله‌اش سر می‌رفت. باید دو ساعتی می‌نشستی تا نوبتت می‌رسید. آقای طاهری بچه‌ها را زود راه می‌انداخت ولی برای مشتریهای رودرواسی‌دار بیشتر طول می‌داد. یک دفعه شنیدم می‌گفت هر قدر آدم پشت کله مشتری بیشتر صدای قیچی رو در بیاره، مشتری راحت‌تر دستش توی جیبش میره. موقع پول دادن، مشتری که می‌گفت چقدر میشه، آقای طاهری هیچوقت نمی‌گفت چقدر. همیشه می‌گفت قابلی نداره. بعد مشتری اسکناس را تا می‌کرد می‌پیچاندش لای انگشتهاش. آقای طاهری هم همان‌طور باز نکرده می‌گرفت. مثل اینکه تقلب به هم رد می‌کردند. بعد کت مشتری را می‌گرفت پشتش را ماهوت پاک‌کن می‌کشید، گاهی پرده را هم برایش کنار می‌زد. این مال بزرگترها بود. از بچه‌ها هر قدر می‌رسید، سه زار و پنج زار، و از بچه سرهنگها هش زار و یک تومن می‌گرفت. ما را از بچگی می‌بردند سلمانی آقای طاهری. آقای طاهری یک تخته می‌گذاشت وسط دو تا دسته صندلی که قد آدم تراز آینه بشود. ماشین موهای آدم را می‌کند گریه آدم را درمی‌آورد. آقای طاهری مرتب می‌گفت: «بچه، اینقد کله‌اتو مثل گربه گچی نجنبون.» بعداً که رفتیم مدرسه، ده روز یک دفعه، دو هفته یک دفعه می‌رفتیم سلمانی، بیشترش جمعه‌ها پیش از حمام. صبحهای شنبه که نظافتها را می‌دیدند هر کس موهایش بلند بود با قیچی یک گل از وسط کله‌اش درمی‌آوردند. زنگ آخر همه کتاب به سر، ردیف می‌شدیم رو به دکان آقای طاهری، گاهی ده دوازده تا، پانزده تا. بچه‌ها می‌گفتند آقای طاهری اعیون شد. سرمان را نمره دو و گاهی نمره چهار می‌زدند. صبح که می‌آمدیم مدرسه بچه‌ها می‌گفتند سلمانی بودی؟ بعد با دست از سر شانه‌هایمان جای پای آقای طاهری را پاک می‌کردند.اما حوصله آدم توی سلمانی سر می‌رفت. چیزی هم نبود که سر آدم گرم شود. آدم باید همین‌طور زل می‌زد به در و دیوار یا به پشت کله کسی که زیر تیغ بود. جلوی در یک پرده شرابه‌ای آویزان بود که رشته رشته بود. یک جور تیله‌های بلوری رنگ و وارنگ یک کم بزرگتر از دانه تسبیح، کوچکتر از تیله انگشتی را به نخ کشیده بودند. وسط تیله‌ها گاهی تکه‌های نی بود، از همین قلم نی‌های مشق درشت، گاهی همان رنگ، گاهی سفید. این رشته‌ها ردیف ردیف جفت هم آویزان بود، پرده جلوی در بود. کف دکان آجر فرش بود، آجرهای چهارگوش ناصاف، همیشه جارو کرده و تمیز. به شیشه نوشته بود: «آرایشگاه رفورم طاهری»، با خط سبز مغز پسته‌ای، زیرش یک سایه سفید چسبیده به تمام حروف. دو طرف دیوار دکان سرتاسر آینه بود، یک طرف میز درازی بود، زیر آینه، که زیرش گود بود. همین طرف سه تا صندلی اصلاح بود، دسته‌دار، که از توی پشتش یک بالشتک درمی‌آمد. یک میله دنده دنده‌ای داشت، بالا و پایین می‌رفت برای مشتریهایی که ریش می‌تراشیدند، که پس‌ِ کله‌شان را می‌گذاشتند روی این بالشتک. روی میز شیشه انداخته بودند. پر بود از انواع و اقسام ادوکلن و قوطیهای پودر و اینها. چند جور تنگ بلوری بود که توش آبهای نارنجی و سبز بود. بعد قوطیهای پودر بود که در داشت، سفید و براق بود. قوطی خضاب جمالیه بود، تیغهای دسته بلند، چند تا ماشین اصلاح با دنده‌های ریز و درشت، شانه، قیچی، یک جور قیچی که لبش مثل اره بود. عطرپاش بود که شکل یک قلیان کوچک شکمدار بود، بهش یک لوله لاستیکی وصل بود. ته لوله مثل بوق درشکه قلنبه بود. یک جور دیگر هم از این تنگها بود که دایم سرش مثل شمع شعله بود. آقای طاهری برای مشتریهای رودرواسی‌دار شانه آهنی و لبه تیغ و ماشیسن را می‌گرفت رویش، بوق را زور می‌داد از سر تنگ آتش فواره می‌زد.گوشه دکان یک دستشویی بود، مثل گنجه، که لگن گرد سفید داشت، آینه داشت. فصل به فصل آقای طاهری باید می‌رفت آب می‌آورد چهار پایه می‌گذاشت زیر پایش از بالا با سطل می‌ریخت تویش. برای همین هم دایم به بچه‌ها چشم غره می‌رفت که بچه آب رو حروم نکن. شیر دستشویی مثل کلاهک «آ» مدی بود که از هر طرف می‌چرخاندند، از بالا یا پایین، آب می‌آمد.اماحوصله آدم سر می‌رفت. مشتریها روی صندلی لهستانی ردیف دیوار می‌نشستند. جلوی ما دو سه تا میز کوچک بود که رویش روزنامه مجله‌های عهد بوق بود، که از بس مشتریها ورق زده بودند ورقهایش مثل پارچه نرم شده بود.این طرف‌تر به دیوار بغل در یک جارختی بود، مثل صندوقچه درازی که دو طرف نداشته باشد. یک لته به دیوار کوبیده بود، یک لته مثل سقف بالای سرش بود. لب هر دو دالبردالبر بود. رنگش قهوه‌ای خیلی تیره بود. زیر جارختی به دیوار روزنامه کوبیده بود. رختها به یک گیره‌های بلند بود شکل کلید سل که سیمی بود، نوکش را برای اینکه تیز بود قپه‌های چوبی فرو کرده بودند قد گردو،‌ که رنگش قرمز بود، کهنه بود.به دیوار قاب عکس حضرت علی بود. عکس باسمه یک جایی بود مثل رودخانه که نی‌های بلند درآمده بود. از وسط نی‌ها چند تا مرغابی می‌پریدند. نقشه ایران بود که شکل یک زنی بود که گیسهای بلند داشت. مثل اینکه مریض احوال بود. لم داده بود توی بغل سردار سپه که یک جور کلاه پوستی نقابدار داشت، شنل داشت. پشت سرش شاه‌های قدیم با تاج و کلاه، ردیف، از پله بالا می‌رفتند. عکس صورت یک زنی بود که فرق از وسط باز کرده بود، به گیسش یک جقه جواهر بود.اما حوصله آدم سر می‌رفت. تا نوبت آدم برسد آدم به خدا می‌رسید. دعا می‌کردیم این وسط مشتریهای رودرواسی‌دار نرسد که آقای طاهری دیگر حسابی لفتش می‌داد. ما بچه‌ها را مثل تیر راه می‌انداخت.خود آقای طاهری همیشه تر و تمیز بود. یک روپوش سفید تنش بود که کونه آرنجش وصله داشت. توی دکان دم‌پایی می‌پوشید. موهایش یک کپه خاکستری بود ولی این جلو مو نداشت. تمام موهایش مثل اینکه قایم بهش باد خورده باشد جمع شده بود رفته بود آن عقبهای کله‌اش. اما از ته مانده‌های قدیم هنوز یک چند تا رشته مو بالای پیشانی‌اش مانده بود. آقای طاهری این چند تا دانه مو را گاهی مثل فنر لوله می‌کرد روی هم می‌خواباند، گاهی هم پیچ و واپیچ می‌داد می‌برد پیش بقیه موها. آقای طاهری نه چاق بود نه لاغر. ته رنگش بیشتر زرد بود، صورتش خسته بود، زیر چشمهایش پف داشت. گاهی با مشتریها از درد و مرض و کیسه صفرا صحبت می‌کرد. پرده جلوی دکان شرقی صدا کرد و یک دست چاق و کپلی آمد تو، بعدش یک هیکلی قد من. اما پهناش دو تای من. آقای طاهری مشتری را ول کرد مثل برق پرید پرده را که پس رفته بود نگاه داشت یکی از بچه‌ها را از روی صندلی لهستانی بلند کرد فرستاد روی چهارپایه. با پارچه چند دفعه روی نشیمن صندلی کوبید. گفت: «جناب سرهنگ بفرمایین. الساعه خدمت شمام.» سرهنگ ماتحت چاقش را گذاشت روی صندلی و صندلی قرچی صدا کرد. گمانم جز آن پیرمردی که شبکلاه داشت و چرت می‌زد بقیه تمام نفس را حبس کرده بودند. حتی قیچی آقای طاهری هم مؤدب‌تر و بی‌سر و صداتر دوره کله مشتری می‌چرخید.آقای طاهری مشتری زیر تیغ را زود دست به سر کرد. باز گوشه پارچه سفید را دو سه دفعه کوبید روی نشیمن صندلی خاکش را گرفت و گفت: «جناب سرهنگ بفرمایین.» بعد خطاب به هیچکس گفت: «جناب سرهنگ از صبح نوبت داشتن.»سرهنگ رفت پایش را گذاشت روی جاپایی نرده نرده جلوی صندلی و با یک خرناسی توی صندلی ولو شد. آقای طاهری رفت از توی قفسه مخصوصاً یک پارچه سفید تر و تازه درآورد، چند دفعه قایم تکان داد، بست دور گردن کلفت جناب سرهنگ. بعد سرش را برد کنار گوش سرهنگ، خیلی ملایم، خیلی شیرین گفت: «مثل همیشه اصلاح میفرمایین، جناب سرهنگ؟»سرهنگ باز یک خره‌ای کشید. صدای جناب سرهنگ را کمتر کسی می‌شنید، مگر موقعی که نعره می‌زد و هفت پشت اهل خانه و دکاندار و خرکچی و آب حوضی و زغالی را می‌جنباند. توی کوچه که راه می‌رفت صاف روبرویش را نگاه می‌کرد، هیچوقت به کسی نگاه نمی‌کرد. سلام که می‌کردند فوری جواب نمی‌داد، یک کم صبر می‌کرد، بعد یک خره‌ای می‌کشید. چشمهایش مدام خمار بود، بعضی وقتها عصرها که برمی‌گشت خانه یا دعوا که می‌کرد چشمهایش دو تا کاسه خون می‌شد.قیچی مثل کفتر دور کله سرهنگ جیک و جیک می‌کرد، نوکش موهای پشت گردن سرخ وچین افتاده سرهنگ را یواش یواش ورمی‌چید. آقای طاهری دور سرهنگ راه نمی‌رفت، می‌رقصید. حالا دیگر حوصله آدم سر نمی‌رفت. آدم می‌توانست تا پس فردا صبح بنشیند دولا و راست شدن و کج و معوج شدن آقای طاهری دور سرهنگ را تماشا کند، مثل اینکه می‌خواست قربان و بلاگردان سرهنگ شود. ماشین و قیچی و ماهوت پاک کن مثل برق توی دست آقای طاهری جابه‌جا می‌شد. گاهی طوری سرش را خم می‌کرد که آدم می‌گفت الان است که یک ماچ بچسباند پشت گردن سرهنگ. اما آقای طاهری سگ کی بود؟ سرهنگ جلاد محل بود، خدایی می‌کرد. کلاغ جرئت نداشت از سرِ خانه‌اش بپرد. می‌گفتند در جنگ با عشایر صد و پنجاه نفر را با دست خودش کشته. یک دفعه یک عمله‌ای را انداخته بود زیر لگد آنقدر زده بود که خون بالا آورده بود. بعد هم گفتند توی مریضخانه مرد. زن و بچه‌اش هم هر چقدر عز و جز کردند به جایی نرسید. یک دفعه هم یک الاغی را که گوشه بارش گرفته بود به دیوار خانه‌اش انداخت زیر شلاق. اگر اهل محل پادرمیانی نکرده بودند کشته بود. سرهنگ دایم شلاق دستش بود که هی یواش می‌زد به بغل پایش. لباس افسری از تنش نمی‌افتاد. عصرها هم که می‌آمد دَم‌ِ در شلوار پیژامه پایش می‌کرد، باز کت افسری تنش بود. می‌گفتند خلا هم که می‌رود با فرنج و واکسیل می‌رود. سرهنگ خودش کوتاه و کلفت بود اما مصدرهای جوان و بلندبالا می‌آورد. مردم گاهی پشت سرش یک چیزهایی می‌گفتند، اما اول صد دفعه دور و ور را نگاه می‌کردند که سرهنگ آنجا نباشد.آقای طاهری هنوز پشت گردن سرهنگ مشغول بود. حالا قیچی رفته بود ماشین آمده بود و داشت یواش یواش پشت کله را همان پایین‌ها ورمی‌چید. کله سرهنگ مثل گلوله نوکش تیز و آن بالایش گردتاگرد خلوت بود، اما دورتادور مثل ماهوت پاک‌کن موهای سیخ سیاه داشت. رنگ صورت سرهنگ یک کم روشن‌تر از پس گردنش بود، اما گردنش از جلو و عقب یکدست ردیف کله‌اش بود. چانه نداشت و از زیر لبش یک خط دالبر می‌رفت تا چاک یخه‌اش. مثل اینکه دایم غبغب گرفته باشد. دماغش کوفته‌ای بود و رگهای سرخ داشت. روی لُپهای چاق براقش هم از این رگهای سرخ بود. لبهایش گوشتالو و همیشه تر بود، مثل اینکه همین الآن از سر یک غذای چربی بلند شده باشد. بالای لبش یک سبیل چهارگوش مشکی داشت. چشمهایش ورقلنبیده و همیشه خمار بود، مثل اینکه دایم چرت بزند یا حوصله نداشته باشد به کسی نگاه کند. پلکهایش پف کرده بود و زیر چشمهایش دو تا کیسه بود. از بلبله‌های گوشش خون می‌چکید. آقای طاهری هنوز پشت گردن سرهنگ با ماشین مشغول بود که باز پرده شرابه‌ای صدا کرد و این دفعه حاج آقا صمد آمد تو. آقای طاهری اول یک نیم نگاهی انداخت بعد که متوجه شد حاجی آقاست یک لحظه از سرهنگ غافل شد. کج شد طرف حاجی آقا و سلام و علیکی، و باز به اشاره بچه‌ای را از جا پراند و فرستاد روی آن یکی چهارپایه و با دست اشاره به حاج آقا که بفرمایید و با اشاره سر و شانه ودست که الآن خدمت می‌رسد بعد دوباره متوجه سرهنگ شد و دید که در این مدت آن یکی دستش با ماشین کار خودش را ادامه داده و در پشت کله سرهنگ مثل مزرعه یونجه‌ای که وجین کنند تا وسطها و بالاهای کله یک جاده سفید باز کرده است.گمانم جز من که این گوشه نشسته بودم هیچکس ندید. آقای طاهری مثل تیر خودش را بین پس کله سرهنگ و مشتریها حایل کرد. ماشین در یک دست و شانه در دست دیگر، مثل رئیس دزدها که تسلیم شده باشد ایستاد. من گفتم الآن پس می‌افتد. رنگش رفته بود. صورتش توی آینه جمع شده بود، مثل اینکه قره قوروت توی دهانش باشد. دست راستش که ماشین را داشت می‌لرزید.زیاد طول نکشید که آقای طاهری دست و پایش را جمع کرد و باز سر و صدای ماشین پشت کله سرهنگ درآمد. اما حالا آقای طاهری همان پشت کله مانده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی‌چرخید. رنگش همان‌طور زرد بود و چشمهایش از ترس دو دو می‌زد اما پلکهای خمار سرهنگ توی کیف بود و چیزی نشان نمی‌داد.آقای طاهری کله را برد پشت گوش سرهنگ. گفت: «جناب سرهنگ هوا گرم شده، اجازه میدین یک کمی از روی موها‌» چشمهای جناب سرهنگ کمی باز شد. نگاهی به نوک تیز و لخت کله خودش انداخت و سرش یک تکان کوچکی رو به بالا خورد که ابروهایش هم این تکان را همراهی کرد.من هم با آقای طاهری نفس را حبس کرده بودم. بقیه مشتریها غافل بودند. آن دو تا بچه روی چهارپایه با خودشان حرف می‌زدند. حاج آقا تسبیح می‌چرخاند. یک جوان جاهل دندان طلایی انگشتش توی دماغش بود. یدالله سبزی فروش و آن پیرمرده توی چرت بودند. این قضیه بین من و آقای طاهری بود. آقای طاهری گاهی نگاه تیزش را می‌چرخاند روی مشتریها، که من زودی نگاهم را می‌دزدیدم. آقای طاهری خاطر جمع بود که جز خودش کسی خبر ندارد.باز یک پنج دقیقه‌ای پشت گردن سرهنگ ور رفت. برس زد. قیچی را به کار انداخت. با تیغ موریزه‌ها را تراشید، اما در تمام این مدت هیکلش بین پس گردن سرهنگ و بقیه دکان حایل بود. دست چپ آقای طاهری با شانه در هوا علاف بود.باز پشت گردن سرهنگ خم شد.«جناب سرهنگ اجازه بدن‌»پلکهای سرهنگ اجازه داد.«این مد آلمانی این روها خصوصاً بین آقایون تیمسارها خیلی‌»پلکهای سرهنگ منتظر بود.« خنک‌تر هم هست.»هنوز سرهنگ منتظر بود.«راحت‌تر هم هست.»«شونه هم نمیخواد.»«پس فردا هم تابستونه.»تازه بعد از عید بود.هنوز سرهنگ منتظر بود. آقای طاهری صدایش را یک کم شیرین کرد:«به صرفه هم هست.»چشمهایش سرهنگ یک کم بازتر شد. آقای طاهری مثل اینکه جانش به پلکهای سرهنگ بسته باشد،‌ شیر شد.«یک ماشین تهیه میفرمایین خودتان منزل اصلاح میفرمایین، یا هر موقع امر بفرمایین بنده در منزل مزاحم میشم. ماشین هم بنده یک ماشین دست دوم تمیز دارم تقدیم می‌کنم. صحبت پولش رو هم اصلاً نفرمایین‌»سرهنگ مثل کسی که بخواهد خودش را هیپنوتیزم کند توی چشم خودش زل زده بود. بعد از یک مدتی که یک قرنی طول کشید سرهنگ خره‌ای کشید. من و آقای طاهری نفسمان را که حبس کرده بودیم ول دادیم، و ماشین آقای طاهری، جلد و قبراق، با یک چهچهه شاد پشت گردن سرهنگ رو به بالا شروع به دویدن کرد.
دسته ها : داستان
سه شنبه بیست و سوم 4 1388
 مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامه‌ی قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چراتصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنا%
دسته ها : داستان
جمعه اول 1 1382
X