تعداد بازدید : 27244
تعداد نوشته ها : 15
تعداد نظرات : 0
آشنایی و دوستی من و او را باید نتیجه یک تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در کلاس در جای دیگری نشانده بود، ممکن بود من با دیگری دوست شوم. روزی که همراه ناظم دبیرستان به معلم کلاس اول معرفی شدم، در نیمکت جلو یک جای خالی بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود. پسر بچهای بود با رنگی پریده، دندانهایی درشت و سفید و صورتی استخوانی و کمی بلند، با پوستی صاف و کمی تیره و چشمانی که در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت. گاهی هر چه فکر میکنم نمیتوانم علت دیگری برای این دوستی پیدا کنم. باید قبول کرد که آدم وقتی بچه است همبازی میخواهد و بعد وقتی بزرگ میشود باید دست کم یک نفر را داشته باشد که بتواند خیلی از حرفهایش را به او بگوید. گاهی هم دلسوزی و ترحم باعث آشناییها میشود. همین علتها به اضافه تصادف سبب این دوستی من با او شد. کمکم بزرگتر میشدیم و قد میکشیدیم. اما رشد او از همه بچههای مدرسه بیشتر بود؛ به خصوص این رشد در صورتش بیشتر به چشم میخورد.در سال دوم دبیرستان گونههایش برآمده شد و چانهاش درشت و کشیده گردید و پیشانی پهن و برجستهای پیدا کرد، به طوری که در سال سوم بچههای کلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر کرد. حتی به کوچهها هم رفت و دکاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه میداد.روزهای اول از شنیدن این اسم ناراحت میشد. حتی چند بار با بچهها گلاویز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برایشان سنگ پرت کرد. اما رفته رفته از ناچاری با این اسم، مثل عادت کردن به یک درد کهنه، خو گرفت.اسب اسم اوبود. شاید وقتی در آینه نگاه میکرد و سر سنگین و چشمان درشت و بیحالت خود را میدید، در دل به بچهها حق میداد و خود را سرزنش میکرد. او دیگران را مسئول نمیدانست و هر چه فکر میکرد نمیتوانست دیگری را سرزنش کند.پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادی داشتند و اثری از رشد بیاندازه استخوانها در آنها دیده نمیشد. من این موضوع را بعدها فهمیدم، یعنی خودش برایم درد دل کرد. این موضوع مثل یک کلاف سردرگم بود که او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هیچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بیاورد. خودش میدید که روز به روز به شکل یک اسب واقعی نزدیکتر میشود. پس تسلیم سرنوشت شد و با همان سر سنگین اسب مانندش به سازگاری خودش با بچهها ادامه داد. من گاهی که درچهرهاش خیره میشدم، از دیدن نگاه شرمنده و لبهای درشت و دندانهای بزرگ و سفید او نوعی ترس وجودم را فرا میگرفت و پشتم تیر میکشید. فکر میکردم چه خوب بود که او به راستی اسب میشد و از مدرسه از میان ما میرفت. اما این تنها یک فکر بود، و او دوست من بود و در کلاس پهلوی من مینشست. برای من هم ممکن نبود از دوستی او چشم بپوشم. نوعی ترحم و دلسوزی نسبت به او در خودم حس میکردم. به نظرم میآمد که او به دوستی من احتیاج دارد و اگر من ازاو کنار بکشم، میان بچهها تنها خواهد ماند. وقتی بچهها خیلی سر به سرش میگذاشتند، به من پناه میآورد. در این موقع حالتی چهرهاش را میگرفت که من حس میکردم از من کمک میخواهد.سر سنگینش را پائین میانداخت، و پلکهایش فرو میافتاد. صدای به هم خوردن دندانهایش خشم او را نشان میداد و پاهایش را که به زمین میکوفت میل او را به انتقام بازگو میکرد. بعضی وقتها هم حالت عجیبی به او دست میداد: از من هم دور میشد؛ میرفت در گوشه خلوت و تاریکی دور از بچهها کز میکرد و به فکر فرو میرفت. آیا نقشه انتقام میکشید یا اینکه دلش میخواست فرار کند و از میان بچهها برود؟ کسی نمیدانست. من میرفتم و او را میکشیدم و میآوردم و شروع به بازی میکردیم. از بازیها دویدن را دوست داشت. وقتی با چند شلنگ از همه جلو میافتاد، خوشحال میشد و دندانهای درشتش نمایان میگردید. با مشت به سینهاش میکوفت و از پیروزیاش بر دیگران خرسند میشد. در یک کار دیگر هم شهرت داشت. ضربههای پایش محکم و سریع بود. وقتی بچهها دورهاش میکردند و سر به سرش میگذاشتند و او به خشم میآمد، با ضربههای پایش به بچهها حمله میکرد. این ضربهها مثل لگدهای اسب کاری و دردآور بود. بروبچهها از نزدیکش میگریختند و در گوشه و کنار پنهان میشدند. او در این موقع از دیدن اینکه بروبچهها از قدرت او میترسند و از برابرش میگریزند احساس غرور میکرد. گردنش را بالا میگرفت، سینهاش را جلو میداد و درست مثل یک اسب به هیجان میآمد: پا به زمین میکوفت و فریاد می کشید.پس از سه چهارسالی که از دوستیمان میگذشت، در کلاسای آخر دبیرستان دیگر شباهت او به اسب خیلی زیاد شده بود و روزبه روز به یک اسب واقعی نزدیکتر میشد. همین موضوع باعث شده بود که او بیشتر از مردم کناره بگیرد. سرش را پایین میانداخت تا نگاههای حیرتزده دیگران را بر چهرهاش نبیند. کمتر درچشم کسی نگاه میکرد و به ندرت در کوچهها پیدایش میشد. از همه بریده بود. رفت و آمدش در کوچهها منحصر به راهی بود که از خانه به مدرسه میآمد، آن هم در وقتی که کوچهها خلوت بود و او میتوانست دور از چشم دیگران خودش را به مدرسه برساند. درسالهای بعد دیگر آن شور واشتیاق بچهها برای سر به سر گذاشتن او فرو نشسته بود و گرچه او از این جهت کمتر به خشم میآمد، اما خودش میدانست که این آرامش و سکوت نتیجه ترحم است و واقعیت هرگز تغییری نکرده است. شاید از این جهت بود که او بیشتر به انزوا کشیده میشد. فکر میکنم تنها من بودم که هیچگاه از شباهت او به اسب با وجود این اگر من هم در دوستی با او پیشقدم نمیشدم و به سراغش نمیرفتم، او هرگز به طرف من نمیآمد. دیگر در بازی بچهها شرکت نمیکرد و با کسی کاری نداشت. تنها وقتی که من به سراغ او میرفتم از خانه بیرون میآمد.کوچههای خلوت را خوب میشناخت. از همین کوچهها بود که مرا با خود به بیرون شهر میبرد. در آنجا زمانی در اطراف کشتزارها، که خلوت بود، قدم میزدیم و در فراز و نشیب تپههای دور از شهر میدویدیم. وقتی من از دویدن خسته میشدم، او هنوز سر حال بود. من مینشستم و دویدن او را در طرف کشتزارها و پستی و بلندی تپهها تماشا میکردم. در هوا جست خیز میکرد وفریادهای بلند میکشید. من نگران حالش میشدم. همیشه فکر میکردم سرنوشت این جوان با این شکل و هیبت اسبآسا چه خواهد بود و او در آینده به چه کاری مشغول خواهد شد؟ با این مردمی که با نگاههای کنجکاو و پر از بدگمانی به او نگاه میکنند چگونه رفتار خواهد کرد؟ آیا ممکن است سالها در گوشه انزوا بماند و خودش را نشان ندهد و تنها در هوای تاریک و روشن غروب گاه در بیابانهای خارج شهر، دور از چشم مردم به جست وخیز بپردازد و فریاد بکشد؟ خودش هم گرچه از این بابت چیزی نمیگفت اما به خوبی آشکار بود که از وضع استثنایی خود آگاه است. همین آگاهی موجب گریز او از مردم بود، تا جائی که کمتر به مدرسه میآمد و تا آنجا که میتوانست برای این غیبتها بهانه میتراشید.در سال پنجم دبیرستان در امتحانات آخر سال دیگر موفقیتی نداشت؛ گرچه در سالهای پیش از آن هم لازم بود در تابستانها کارکند تا موفق شود. ولی آن سال دیگر شکست او در امتحانات پایان کارش بود. سال ششم دیگر به مدرسه نیامد و در خانه ماند. شاید فکر میکرد اگر دیپلمش را بگیرد، این یک ورق کاغذی دردی از او دوا نخواهد کرد.آن سال در غیبت او من دچار ناراحتی عجیبی شدم. پس از پنج سال تمام که با او بر سر یک میز نشسته بودم، یکباره خودم را تنها و بیپناه میدیدم. مثل این بود که دور و برم خالی شده بود و من در بیابانی پهناور رها شده بودم. برای گریز از این حالت هر روز پس از پایان وقت دبیرستان یکسر به خانه او به دیدارش میرفتم.وضع طوری بود که پدر و مادر من هم که از این دوستی باخبر بودند، به او روی خوش نشان نمیدادند. گرچه از این موضوع چیزی به من نمیگفتند، ولی من خوب میفهمیدم که نمیخواهند من با کسی که چنان وضعی دارد رفت و آمد کنم. در دلشان نسبت به او دلسوزی و ترحم وجود داشت ولی نمیخواستند پسرشان پا در زندگی کسی بگذارد که از مردم گریزان است و چهرهاش را در تاریکی میپوشاند. حتی آنها زمانی خواستند مرا به دبیرستان دیگری بگذارند؛ بهانهشان این بود که آنجا بهتر است. اما من که میدانستم مقصودشان چیست زیر بار نرفتم و نخواستم او را تنها بگذا%D دسته ها :
جمعه اول 1 1382
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامهی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظفاند شناسنامهی قبلیشان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما این که چراتصور میشود سیزده سال از گم شدن شناسنا%